پلاک سیزدهم

جایی برای گفتن دلتنگی ها

پلاک سیزدهم

جایی برای گفتن دلتنگی ها

دفتر شعر (23)

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

دفتر شعر (22)

با تو می توان در کیهان سفر کرد

از مرز رویاها گریخت

به کوه آرزوها رسید

با تو می توان ماند

با تو می توان جان داد

با تو می شود پرواز ، کار آسانی گردد

تا تو باشی دیگر دنیا جای تلخی نخواهد بود

دفتر خاطرات من (7)

نمیدونم.

حالم خوب نیست.

پوریا چند هفته پیش درس خوندن رو گذاشت کنار و گفت الان توی سن 28 سالگی وقت درس خوندن نیست و میخوام کار کنم.

گفتم بیا این مغازه رو باهم راه بندازیم یه خدمات کامپیوتری بزنیم ، سرمایه از من کار از تو و من چون شرکت کار میکنم و حقوقم رو دارم ، برای شروع کار 70 درصد سهم تو و 30 درصد سهم من.

شروع کردیم به راه اندازی مغازه.

پوریا زیاد از کامپیوتر سر در نمیاورد و تا حالا کارهای کامپیوتری انجام نداده بود. یک دوره آموزشی براش خریدم و قرار شد تا مغازه راه میوفته بشینه و نگاه کنه و یاد بگیره.

من یک وام گرفتم که باهاش بتونیم وسایل و اجناس مورد نیاز مون رو بخریم.

دقیقا یک روز بعد از اینکه من وام رو گرفتم ، پوریا اومد و گفت من اگه برم شرکت کار کنم میتونم 5 ماهه ماشین بخرم.

همین. به همین سادگی گذاشت و رفت و منو با قسط و بدهی و اجاره تنها گذاشت.

اونم کی؟ رفیقی که فکر میکردم از برادر بهم نزدیک تره.

توی این پنج سال گذشته همه جوره کنارش بودم. حتی بیشتر از توانم براش کار کردم و هرجا کمک خواست کنارش بودم.

شب قبل از اینکه وام رو بگیرم ، جلوی در خونه شون با من دست داد ، گفت «حرف از دهن در میاد« و «من با کسی دست بدم تا تهش هستم» خیلی برام عجیب بود که 24 ساعت که هیج ، 12 ساعت هم نشد و حرفش عوض شد.

آقا پوریا من که پنج ماه آینده هرچی حقوق میگیرم از شرکت رو باید بدم برای قسط و اجاره این مغازه. ولی تو برو خوش باش و بعد از پنج ماه ماشینت رو بخر.


بیخیال.

 از آدم ها فاصله بگیرید تا میتونید.