با تو می توان در کیهان سفر کرد
از مرز رویاها گریخت
به کوه آرزوها رسید
با تو می توان ماند
با تو می توان جان داد
با تو می شود پرواز ، کار آسانی گردد
تا تو باشی دیگر دنیا جای تلخی نخواهد بود
نمیدونم.
حالم خوب نیست.
پوریا چند هفته پیش درس خوندن رو گذاشت کنار و گفت الان توی سن 28 سالگی وقت درس خوندن نیست و میخوام کار کنم.
گفتم بیا این مغازه رو باهم راه بندازیم یه خدمات کامپیوتری بزنیم ، سرمایه از من کار از تو و من چون شرکت کار میکنم و حقوقم رو دارم ، برای شروع کار 70 درصد سهم تو و 30 درصد سهم من.
شروع کردیم به راه اندازی مغازه.
پوریا زیاد از کامپیوتر سر در نمیاورد و تا حالا کارهای کامپیوتری انجام نداده بود. یک دوره آموزشی براش خریدم و قرار شد تا مغازه راه میوفته بشینه و نگاه کنه و یاد بگیره.
من یک وام گرفتم که باهاش بتونیم وسایل و اجناس مورد نیاز مون رو بخریم.
دقیقا یک روز بعد از اینکه من وام رو گرفتم ، پوریا اومد و گفت من اگه برم شرکت کار کنم میتونم 5 ماهه ماشین بخرم.
همین. به همین سادگی گذاشت و رفت و منو با قسط و بدهی و اجاره تنها گذاشت.
اونم کی؟ رفیقی که فکر میکردم از برادر بهم نزدیک تره.
توی این پنج سال گذشته همه جوره کنارش بودم. حتی بیشتر از توانم براش کار کردم و هرجا کمک خواست کنارش بودم.
شب قبل از اینکه وام رو بگیرم ، جلوی در خونه شون با من دست داد ، گفت «حرف از دهن در میاد« و «من با کسی دست بدم تا تهش هستم» خیلی برام عجیب بود که 24 ساعت که هیج ، 12 ساعت هم نشد و حرفش عوض شد.
آقا پوریا من که پنج ماه آینده هرچی حقوق میگیرم از شرکت رو باید بدم برای قسط و اجاره این مغازه. ولی تو برو خوش باش و بعد از پنج ماه ماشینت رو بخر.
بیخیال.
از آدم ها فاصله بگیرید تا میتونید.