پلاک سیزدهم

جایی برای گفتن دلتنگی ها

پلاک سیزدهم

جایی برای گفتن دلتنگی ها

دفتر خاطرات من (7)

نمیدونم.

حالم خوب نیست.

پوریا چند هفته پیش درس خوندن رو گذاشت کنار و گفت الان توی سن 28 سالگی وقت درس خوندن نیست و میخوام کار کنم.

گفتم بیا این مغازه رو باهم راه بندازیم یه خدمات کامپیوتری بزنیم ، سرمایه از من کار از تو و من چون شرکت کار میکنم و حقوقم رو دارم ، برای شروع کار 70 درصد سهم تو و 30 درصد سهم من.

شروع کردیم به راه اندازی مغازه.

پوریا زیاد از کامپیوتر سر در نمیاورد و تا حالا کارهای کامپیوتری انجام نداده بود. یک دوره آموزشی براش خریدم و قرار شد تا مغازه راه میوفته بشینه و نگاه کنه و یاد بگیره.

من یک وام گرفتم که باهاش بتونیم وسایل و اجناس مورد نیاز مون رو بخریم.

دقیقا یک روز بعد از اینکه من وام رو گرفتم ، پوریا اومد و گفت من اگه برم شرکت کار کنم میتونم 5 ماهه ماشین بخرم.

همین. به همین سادگی گذاشت و رفت و منو با قسط و بدهی و اجاره تنها گذاشت.

اونم کی؟ رفیقی که فکر میکردم از برادر بهم نزدیک تره.

توی این پنج سال گذشته همه جوره کنارش بودم. حتی بیشتر از توانم براش کار کردم و هرجا کمک خواست کنارش بودم.

شب قبل از اینکه وام رو بگیرم ، جلوی در خونه شون با من دست داد ، گفت «حرف از دهن در میاد« و «من با کسی دست بدم تا تهش هستم» خیلی برام عجیب بود که 24 ساعت که هیج ، 12 ساعت هم نشد و حرفش عوض شد.

آقا پوریا من که پنج ماه آینده هرچی حقوق میگیرم از شرکت رو باید بدم برای قسط و اجاره این مغازه. ولی تو برو خوش باش و بعد از پنج ماه ماشینت رو بخر.


بیخیال.

 از آدم ها فاصله بگیرید تا میتونید.

دفتر خاطرات من (5)

یه مغازه گرفتم توی یکی از شهرهای کوچک اطراف.

تصمیم دارم خدمات کامپیوتری باز کنم.

فعلا روزها از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر شرکت هستم و شب ها هم از ساعت 9 تا 12 شب میرم اسنپ کار می کنم.

که بتونم پول جمع کنم و زودتر مغازه رو راه بندازم.

امسال باید سگ دو بزنم که شرایط زندگیم رو تغییر بدم.

خیلی آدم با انگیزه ای نیستم که بخوام یه هدفی تعیین کنم و با فکر کردن بهش انگیزه بگیرم.

البته قبلا اینجوری بودم.

سال 92 عشق پاترول بودم. اون موقع بود 12 میلیون.

تا اومدیم پول جمع کنیم ، شد 50 میلیون.

رفتیم سربازی برگشتیم شد 120 میلیون

دوباره رفتیم سرکار پول جمع کنیم ، ما هی تلاش می کردیم از اون سمت قیمت ها هی میرفت بالاتر

هیچی دیگه.

الان همون مدل پاترول ، قیمتش شده 480 میلیون

نمی دونم مشکل از منه یا حکومت یا چیز دیگه اما یه چیزی درست نیست.

اینکه من هی برم کار کنم سگ دو بزنم ، بعد هر موقع که سایت ها رو نگاه میکنم قیمت ها چند برابر شده باشه.

از سال 1392 تا 1402 ده سال گذشته.

قیمت پاترول 40 برابر شده.

درآمد من نسبت به 10 سال پیش نهایت 10 برابر شده.

بگذریم.

شما هم حداقل تلاش تون رو بکنید نهایتش اینه که اگه نشد می تونید مثل من چس ناله کنید که «ما تلاش مون رو کردیم اما نشد»

ولی اگه تلاش نکنید دیگه نمی تونید چس ناله کنید.



ساکن پلاک سیزده

دفتر خاطرات من (4)

نشد دیگه.

یه چیزهایی توی زندگی نمیشه.

نگفتم بهش.

خیلی چیزها باعث شد نگم.

مهمترین شون وضعیت مالی من و رابطه و رفاقت من و برادرش بود.

در نهایت من و خودم تصمیم گرفتیم که این موضوع رو سعی کنیم که فراموش کنیم.

و چقدر سخته ، بعد از این همه مدت ، برگردی به زندگی و روزمرگی های گذشته.

اونم توی شرکتی که هر طرف میری ، میبینی باهاش خاطره داری و یاد اون میوفتی.

چیکار میشه کرد؟

نه می تونی فرار کنی ، نه خودت رو بزنی به اون راه که انگار نه انکار....

بگذریم.

سه ماه کار عقب افتاده دارم.

دیدی بعضی وقتا ده تا کار داری ، نمی دونی از کجا شروع کنی؟

الان اون شکلی هستم.

توی زندگی تون برنامه ریزی داشته باشید. من داشتم. برای تک تک روزهام.

یه فایل اکسل درست کرده بودم و هدف ها و برنامه هام رو روز به روز و ماه به ماه نوشته بودم.

اما یهو اتفاقاتی میوفته که اینطوری میشه دیگه

دفتر خاطرات من (3)

این تیکه از آهنگ مرتضی پاشایی دقیقا این روزهای منه :


شاید بپرسی از خودت ، چی شد که بی نشون شدم

برای دل کندن ازت ، ندیدی نصف جون شدم




« ساکن پلاک سیزده »

دفتر خاطرات من (2)

نوشته بود :

« شکست عشقی سخته اما تا حالا شده با بهترین رفیقت بهم بزنی؟ »


حالا من میگم : « تا حالا شده توی موقعیتی قرار بگیری که با یک حرکت هم شکست عشقی بخوری هم رفاقتت با بهترین رفیقت بهم بخوره؟ »

وقتی عاشق خواهر رفیقت میشی اینجوری میشه.

اگه بگم بهش و جواب منفی باشه ، هم خودش رو از دست میدم هم رفیقم رو


سخته. هنوز بین دو راهی گفتن و نگفتن گیر کردم.

بدترین حس دنیاست

یه بار تصمیم میگیری کلا بی خیال بشی و میگیری فراموش کنی

یه ساعت بعد یه چیزی درونت میگه : بهش بگو


چه می شود کرد.

باید سعی کنم فراموشش کنم.

و این سخت ترین کاری هست که تا به امروز توی زندگیم تصمیم به انجامش گرفتم.


نصیحت امروز هم اینکه : هیچ وقت عاشق خواهر رفیق تون نشید.



ساکن پلاک سیزده