نشد دیگه.
یه چیزهایی توی زندگی نمیشه.
نگفتم بهش.
خیلی چیزها باعث شد نگم.
مهمترین شون وضعیت مالی من و رابطه و رفاقت من و برادرش بود.
در نهایت من و خودم تصمیم گرفتیم که این موضوع رو سعی کنیم که فراموش کنیم.
و چقدر سخته ، بعد از این همه مدت ، برگردی به زندگی و روزمرگی های گذشته.
اونم توی شرکتی که هر طرف میری ، میبینی باهاش خاطره داری و یاد اون میوفتی.
چیکار میشه کرد؟
نه می تونی فرار کنی ، نه خودت رو بزنی به اون راه که انگار نه انکار....
بگذریم.
سه ماه کار عقب افتاده دارم.
دیدی بعضی وقتا ده تا کار داری ، نمی دونی از کجا شروع کنی؟
الان اون شکلی هستم.
توی زندگی تون برنامه ریزی داشته باشید. من داشتم. برای تک تک روزهام.
یه فایل اکسل درست کرده بودم و هدف ها و برنامه هام رو روز به روز و ماه به ماه نوشته بودم.
اما یهو اتفاقاتی میوفته که اینطوری میشه دیگه