احمد شاملو میگه :
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بشنوی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ، مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
صائب تبریزی میگه :
گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم .....
غنی کشمیری میگه :
شَرَفِ ذات به تَقلید نگردد حاصل
گاو و خر را نکند خوردن گندم ، آدم ...;
هوشنگ ابتهاج میگه :
وقتی همه چیز خوب است ، می ترسیم
ما به لنگیدن یک جای کار ، عادت کرده ایم ....