دلبر که جان فرسود از او ، کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از از ، باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشوده ام ، زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام ، تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تند خو ، از عشق نشنیده است بو
از مستیش رمزی بگو ، تا ترک هشیاری کند
چون من گدایی بی نشان ، مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان ، با رند بازاری کند؟
سیزده