نمی دونم درک می کنید یا نه
ولی اینجوریم که یهو به خودم میام می بینم باز دارم برای چیزی که قبلا چند بار پذیرفتم و کنار اومدم باهاش ، غصه می خورم....
هیشکی توی تاریخ قد ما خون دل نخورده
واسه ی یه ذره زندگی این همه نمرده
ته همه این غما ، باز ما سر بلندیم
یه روزی میاد که باهم دوباره بخندیم
بیا بنویسیم مثل درس ، مثل مشق
تو کتاب تاریخ فردا
بیا بنویسیم ما هنوز زنده ایم
زیر بار غم ها و دردا
بیا بنویسیم روزگار واسه این امیده
ولی ما می دونیم شب تار ، آخرش سپیده
جنگ و قهر و تحریم و ستم
این جهان پلشته
کی می دونه غیر از خودمون چی به ما گذشته
نوشته بود :
« شکست عشقی سخته اما تا حالا شده با بهترین رفیقت بهم بزنی؟ »
حالا من میگم : « تا حالا شده توی موقعیتی قرار بگیری که با یک حرکت هم شکست عشقی بخوری هم رفاقتت با بهترین رفیقت بهم بخوره؟ »
وقتی عاشق خواهر رفیقت میشی اینجوری میشه.
اگه بگم بهش و جواب منفی باشه ، هم خودش رو از دست میدم هم رفیقم رو
سخته. هنوز بین دو راهی گفتن و نگفتن گیر کردم.
بدترین حس دنیاست
یه بار تصمیم میگیری کلا بی خیال بشی و میگیری فراموش کنی
یه ساعت بعد یه چیزی درونت میگه : بهش بگو
چه می شود کرد.
باید سعی کنم فراموشش کنم.
و این سخت ترین کاری هست که تا به امروز توی زندگیم تصمیم به انجامش گرفتم.
نصیحت امروز هم اینکه : هیچ وقت عاشق خواهر رفیق تون نشید.
ساکن پلاک سیزده