پلاک سیزدهم

جایی برای گفتن دلتنگی ها

پلاک سیزدهم

جایی برای گفتن دلتنگی ها

دفتر شعر (9)

وقتی گریبان عدم ، با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید


وقتی زمین ناز تو را ، در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را ، با اشک هایم می چشید


من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این ، دیوانگی و عاقلی


یک آن شد این عاشق شدن ، دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا ، از عمق چشمانم ربود


وقتی که من عاشق شدم ، شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد


من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این ، دیوانگی و عاقلی


من عاشق چشمت شدم ، شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آن سوی یقین ، شاید کمی هم پیش تر


آغاز و ختم ماجرا ، لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

دفتر شعر (8)

از زمانی که تو را بین خلایق دیدم

مثل یک فاتح مغرور به خودم بالیدم


عشق یکبار به من گفت برو ، گفتم چشم

عقل صد بار به من گفت نرو ، نشنیدم


پدرم هی وصیت کرد که عاشق نشوم

تو چه کردی که به گور پدرم خندیدم


سال ها درد کشیدم که به دردم بخوری

آخرش رفتی و از درد به خودم پیچیدم


تشنه بودم که تو ساک سفرت را بستی

حیف از آن آب که پشت سر تو پاشیدم


آه ای کعبه از چشم خدا افتاده

کاش انقدر به دور تو نمی چرخیدم


از دهانم که پر از توست بدم می آید

تف به آن لحظه که لب های تو را بوسیدم


از خودی زخم نمی خوردم اگر بی تردید

از سگم بیشتر از گرگ نمی ترسیدم


این که بخشیده امت فرق میان من و توست

من اگر مثل تو بودم که نمی بخشیدم


داستان من و زیبایی تو یک خط است

بچگی کردم و از لای لجن گل چیدم ...




سیزده

دفتر شعر (7)

تو رو به خدا بعد من مواظب خودت باش

گریه نکن آروم بگیر به فکر زندگیت باش


غصم میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری

شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری


دلت نگیره مهربون ، عاشقتم اینو بدون

دلم گرفته می دونی ، از هم جدا کردن مون


دل نگرونتم همش ، اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر تموم خوبیات ببخش


اصلا فراموشم کن و فکر کن منو نداشتی

اینجوری خیلی بهتره ، بگو منو نخواستی


برو بگو تنهایی رو ، خیلی زیاد دوستش داری

اگه تو تنها بمونی ، با کسی کاری نداری

دفتر شعر (6)

دلبر که جان فرسود از او ، کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از از ، باشد که دلداری کند


گفتم گره نگشوده ام ، زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرموده ام ، تا با تو طراری کند


پشمینه پوش تند خو ، از عشق نشنیده است بو

از مستیش رمزی بگو ، تا ترک هشیاری کند


چون من گدایی بی نشان ، مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان ، با رند بازاری کند؟



سیزده

دفتر شعر (5)

تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید

تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی


می گفتمت که جانی ، دیگر دریغم آید

گر جوهری به از جان  ممکن بود تو آنی



سیزده